باخیال آن روزها که از سرم می گذرد همراه این باران های پیاپی ،جوانیم را مرور می کنم .صدای باد که توی لوله ی بخاری می پیچد و خیس شدن کف حیاط و پر شدنش از برگ های زرد و مچاله شده برای من که در هزار توی خودم پاییز را با جان و دل دوست می دارم خیلی زیباست.

دلم برای خیلی چیز ها تنگ می شود برای حس های آشنایی که هنوز وادارم می کند نیمه شب از خواب بپرم و در تاریکی بنویسم .نوشتنی که نیمه رها می شود و باز فردا یقه ی روزم را می چسبد و کلافگی ناشی از آن سخت است.سخت است که منظومه ای در دلت داشته باشی و نتوانی از بین این همه کلمه و واژه چیزی را باب دندان احساست پیدا کنی و بنویسی که اگر می شد چقدر خواب بعد از آن می چسبید.

در من هزار زن زندگی می کنند .زنانی که با آن ها زندگی کرده ام زنانی که ازآن ها متنفر بوده ام زنانی که آرزوی بودنشان را دارم و زنانی که الان نمی دانم بهتر است از دستشان چه خاکی بر سرم کنم اما همه ی آن ها در زندگی من به کار آمدند و با من همراهند.

مردان را نمی دانم هر چند بعضی اوقات تستوسترون خونم بالا می زند و رگ گردنم کلفت می شود و فکر می کنم از تمام دنیای مردانه فقط فاعل بودن را کم دارم ،آن هم از درد بی ابزاری است وگرنه خوب با ان کنار آمده ام.از این مردانی که با من هستند خوشم می آید از همه شان که نه ولی غالبشان را دوست دارم .

این همه مرد و زن در تنم راحتم نمی گذارند ، می شود گفت با زن و مرد وجودم دارم جلو می روم اما چیزی که را که گم کرده ام کودکی است که بالغم آن را فراری داده است .سعی می کنم اشتباه نکنم اما  راستش را بخواهید از این قسمت شخصیتم اصلا خوشم نمی آید تمام بی پروایی هایم را مدیون آن کودکی بودم که دارم با بوی سیگارو نخوردن غذا ذره ذره آبش می کنم.دلم پارک می خواهد ،دلم گریه با صدای بلند و خنده ی از ته دل می خواهد دلم می خواهد بزرگ نشوم دلم کارهای عجیب و غریب و گاهی نفرت انگیز می خواهد.دلم می خواهد با دست ماکارونی را توی حلقم کنم ،جیغ بکشم و قهر کنم ،دلم میخواهد زنگ در خانه ی همسایه بالاییمان را هزار بار بزنم و فرار کنم ،دلم می خواهد با بردیا پسر دو ساله ی همسایه مان بازی کنم و سوار دوچرخه اش بشوم ؛همه ی این ها را دلم می خواهد اما برای انجام هیچ کدام چیزی به ذهنم نمی رسد.

دنیای مودب بزرگ تر ها را دوست ندارم ،اما به ناچار تحملش می کنم با عشق !

از دست من که این همه درگیرم کار خاصی بر نمی آید جز تماشای پاییز و حسرت کلماتی که میتوانستند برایم خیلی کارها بکنند.

شادم به رغم همه ی این چیز هایی که دلم می خواهد و نیست .

اینهایی که گفتم را می خواهم اما نه به قیمتی که در گذشته برایشان پرداخت کرده ام .می دانم زمان با شتابی که دارد من را به آرزوهایم می رساند و باز کودک می شوم و باز هم دلم برای خوردن یک دانه انبه ضعف می رود و می روم تمام انگورهای دانه درشت را جدا می کنم و گوشه ی یخچال قایم می کنم و پنهانکی میخورمشان!

یلدا هم دارد می آید و من این یلدا ۴۰ ساله می شوم .دختر یلدا بودن حس و حال خوبی دارد .

پ.ن.کنار پنجره ام برف می بارد

شبی که عاشق و سردم ،شبی که یلدایم

پ.ن. به سلامتی خودتون که هستین و مایی که میخوایم باشیم

پ.ن.اینو نوشتم تا هم یاد تو بمونه هم خودم دیگه بخششی در کار نیست.

توی سطلم کورک رو می ندازم خیلی درد داره بخصوص اگه یه جای خاص هم باشه!